شادیسا و اولین برف زندگیش
یکشنبه از صبح برف زیبایی می بارید. خیلی دوست داشتم که می تونستم برم بیرون و توی برف قدم بزنم و یا برف بازی کنم . ولی خب از ترس اینکه مبادا شما مریض بشی صرفنظر کردم . شب ساعت ده خاله فافا زنگ زد و گفت که میخوان برن بیرون و از بابایی پرسید که ما هم دوست داریم باهاشون بریم؟ بابایی با اینکه خسته بود و میخواست امشب زود بره بخوابه ، بدون اینکه از من نظرم رو بپرسه قبول کرد. چون میدونست که من بدچوری هوای برف بازی کردم. اون موقع شما خواب بودی. بابایی بهم گفت که بهتره شادیسا رو بیدار کنیم و شیر بخوره تا بیرون اذیت نشیم. از اونجایی که شما عاشق بیرون رفتن هستی، انگار خبر دار شدی که قراره بریم ددر و همون لحظه بیدار شدی. ...